مسابقه
صبح زود همین که از خانه بیرون زد گفت :
مسابقه می دیم از الان تا شب
در همین وقت ، چشمش به دختری که از سر کوچه می آمد افتاد
نگاهش را کج کرد و به شیطان گفت :
فعلا یک هیچ - به نفع من
صبح زود همین که از خانه بیرون زد گفت :
مسابقه می دیم از الان تا شب
در همین وقت ، چشمش به دختری که از سر کوچه می آمد افتاد
نگاهش را کج کرد و به شیطان گفت :
فعلا یک هیچ - به نفع من
هیچکس تنها نیست ، او در همه حال کنار ماست
« بی همتای اول »
جواب آزمایش الهی مون درست در نمیاد
اگر
عمری از حرام و لقمه اش ناشتا نباشیم
باور کن هیچ چیزی در این دنیا ارزشی بالاتر از این ندارد!
غمی را از دل زدودن و لبی را به خنده وا کردن.
فقط خدا می داند بزرگی و بخشندگی قلبی را،
که به ازای هدیه لبخندی،
از تمام دردهای خود گذشته که فقط دیگری را شادتر ببیند...
فقط خدا می داند اندازه این خوبی را، این مهربانی را،
فقط خدا می داند...
دیگر نه "شلوار پاره" نشانه ی "فقر" است ....
نه "سکــوت" علامت "رضــایت".... دنــیـــــــــــــــای غـــریـبـیــست ارزشـــــــــــها "عـــــــــــــــــــوض" شـده اند و "عـــــوضــــــــــی هــا"، بــا ارزش.... |
|
زندگی هدیه ی خداوند به شماست ...
و
سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که ... رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم؟! سخن هر دو را شنیدم یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد...
ای آخرین توسلِ سبزِ دعای ما؛
آیا نمی رسد به حضورت دعای ما؟
شنبه، دوباره شنبه ...، دوباره سه نقطه چین؛
بی تو، چه زود می گذرد هفته های ما ...
مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت
آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت.
مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج
خانه را مى خرید.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها
را وزن کند.
هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد
و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمى خرم،
تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن
آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:ما ترازویی
نداریم و
یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .
یقین داشته باش که:به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم!