رایحه ظهور

زندگینامه بزرگ سردار اسلام شهید نواب صفوی

 

رهبر جمعيت فدائيان اسلام ؛به نواب صفوي مشهور بود. در 17 مهر ماه سال 1303 در محلة خاني آباد تهران به دنيا آمد. پدرش از سادات مير لوحي و مادرش از دودمان صفوي بود. پدرش به عنوان وكيل در وزارت دادگستري آن زمان خدمت مي كرد. در دوران خدمتش با علي اكبر داور – وزير دادگستري – درگير شد و به صورت او سيلي زد. به دنبال اين درگيري از كار بركنار شد و به مدت سه سال در زندان رضا خان محبوس بود. وي پس از طي دوران محكوميت دار فاني را وداع گفت.

» افزودن نظر جدید

 

رهبر جمعيت فدائيان اسلام

در اين مدت سيد مجتبي دورة متوسطه را تحت سرپرستي دايي خود در رشتة مكانيك دبيرستان ايران و آلمان آغاز كرده بود و هم زمان تحصيل علوم ديني را هم در يكي از مساجد دنبال مي كرد. همين امر باعث شد، به جهت علاقه به امور ديني و مسائل مذهبي تحصيلات دبيرستان را رها كند.
او براي گذران زندگي در شركت نفت ايران و انگليس مشغول له كار شد. پس از مدتي هم به عنوان كارگر سوهان كار به آبادان منتقل شد. در آبادان عليه يك كارمند انگليسي كه به يك كارگر ايراني سيلي زده بود، صحبت كرد و ديگر كارگران را به قصاص با او تشويق نمود. همين مساله موجب شد كه تحت تعقيب قرار گيرد. دست تقدير سيد مجتبي را مخفيانه به نجف اشرف كشاند و او در حوزة علميه به تحصيل امور ديني همت گمارد.
چرا فدائيان اسلام؟
وقتي كتاب شيعيگري احمد كسروي انتشار يافت. سيد مجتبي بيست و يك ساله بود. او كه اين حركت شيطاني را در راستاي سياست هاي انگليس مي ديد، به فكر تشكيل يك گروه ديني و انقلاب افتاد و جمعيت فدائيان اسلام را پايه ريزي كرد.
وقتي از او پرسيدند چرا نام فدائيان اسلام را براي گروه خود انتخاب كرده پاسخ داد: يك شب رد خواب جدم حضرت سيد الشهدا را زيارت كردم. او بازو بندي به بازويم بست كه روي آن نوشته شده بود فدائيان اسلام.
اولين اعلاميه اي كه از اين جمعيت صادر شد با همين عنوان بود.
نواب در سال 1329 كتاب راهنماي حقايق را تدوين كرد و با نگاهي فلسفي و جامعه شناختي پرده از هجوممرموزانة غرب عليه مسلمين، برداشت. در همين سال ها در سي و يكم شهريور، اجتماع بزرگي در حمايت مردم فلسطين در مسجد شاه، ترتيب داد و از پنج هزار داوطلب جنگ با صهيونيست ثبت نام كرد. او اين مساله را در نامه اي رسمي به دستگاه حكومتي وقت اعلام نمود و از آن جهت شركت در صفوف مبارزان فلسطين اجازة خروج خواست، اما حكومت ممانعت كرده و او را تحت تعقيب قرار داد.

تشكيل فدائيان اسلام به رهبري سيد مجتبي نواب صفوي توانست در ملي كردن صنعت نفت ايران نقش ارزنده اي را ايفا نمايد و طي يك دهه، تكيه بر فتاوايي از علماي وقت با اعدام هاي انقلابي عناصر بيگانه و دست شنانده را هدف قرار دهد.
سرانجام نواب صفوي پس از سال ها مجاهد، خستگي ناپذير در پي اعدام نافرجام علاء نخست وزير وقت، به همراه يارانش دستگير و به وسيلة رژيم پهلوي محكوم به اعدام گرديد و در سحرگاه 27/10/1334 در جوخة استعماري شاه در حالي كه طنين الله اكبر او فضا، را در هم مي نوريد تيرباران شد و به شهادت رسيد.

برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
فكر مي كنم سال 1331 يا 32 بود كه يك روز خبر دادند، نواب مي خواهد به ديدن طلاب مدرسه سليمان خان (در مشهد) بيايد. ماهم جزؤ طلاب آن مدرسه بوديم. مرحوم نواب آمد. يك عده فدائيان اسلام هم با او بودند. ايشان شروع به سخن راني كرد. سخن راني هاي او معمولي نبود بلند مي شد و مي ايستاد و با شعار كوبنده شروع به صحبت مي كرد. من، محو نواب شده بودم خودم را از لابه لاي جمعيت به او نزديك كردم و جلوي نواب نشستم. تمام وجودم مجذوب اين مرد بود. به سخنانش گوش مي دادم و او هم بنا كرد به شاه و دستگاه هاي انگليسي.... بد گفتن. اساس سخنانش اين بود كه اسلام بايد زنده بماند، اسلام بايد حكومت كند و آن ها كه در راس كار هستند، دروغ مي گويند. مسلمان نيستند و من براي اولين بار بود كه اين حرف ها را مي شنيدم، آن چنان به درون من نفوذ كرد و جاي گرفت كه احساس كردم دلم مي خواهد هميشه با نواب باشم. اين احساس را واقعاً داشتم كه دوست دارم هميشه با او باشم.

به افراد كراواتي كه مي رسيد مي گفت: اين بند را اجانب به گردن ها انداخته اند، بردار باز كن.
به كساني كه كلاه شاپو سرشان بود مي گفت: اين كلاه را اجانب سر ما گذاشته اند، برادر بردار.
من بارها و بارها مي ديدم كساني را كه به نواب مي رسيدند و در شعاع صداي او و به اشاره دست او كلاه شاپور را بر مي داشتند و مچاله مي كردند و در جيبشان مي گذاشتند. او كلامش نافذ بود. من واقعاً به نفوذ نواب در مدت عمرم كم تر كسي را ديده ام. مرد عجيبي بود. يك پارچه حرارت بود. يك تكه آتش بود. هيچ شكي ندارم كه اولين جرقه هاي انگيزش انقلاب اسلامي و اولين آتش را در دل ما، نواب روشن كرد.

يك روز صبح در كوچه ايستاده بودم كه يكي از اين منبرهاي معروف آن زمان، از من سراغ خانة نواب صفوي را گرفت. بردمش خانة آقا. ايشان بنده را فرستادند نان و پنيري تهيه كردم و صبحانه اي رو به راه كردم. اين روحاني به آقا گفت: حيف اين همه استعداد شما نيست؟ شما اگر چند سال در حوزه باشيد، مي توانيد از مراجع بشويد.
خلاصه كلي از ايشان تعريف كرد و انتقاداتي به عمل كردهاي ايشان كرد. صحبتش كه تمام شد، سيد گفت: همه اين هايي كه گفتي درست است، ولي اين قدر خوش استعدادها و نويسندگان بزرگ آمده اند و ده ها جلد كتاب نوشته اند كه تمامش در كتاب خانه ها انبار شده است. اين ها يك مجري نمي خواهد كه مطالبشان را به صحنة عمل بياورد؟

هر دو جوان بوديم و هر دو به نوعي تهجد و شب زنده داري و زيارت را دوست داشتيم. در حوزة نجف در خدمت مرحوم طالقاني شاگردي مي كرديم و از علامه شيخ عبدالحسين اميني صاحب الغدير درس ايمان و ولايت مي آموختيم. روزي شهيد نواب صفوي پيشنهاد كرد كه پياده از نجف به كربلا برويم. من هم موافقت كردم. بعد از ظهر يكي از روزهاي پاييزي بود. هوا تقريباً تاريك شده بود. به ميانة راه رسيده بوديم كه مردي تنومند از عرب هاي بيابان نشين، جلويمان سبز شد. با صدايي خشن، ما را سرجايمان متوقف كرد. در نور مهتاب خنجري كه به كمر داشت به چشمم خورد يكه خوردم ترسيده بودم او از ما خواست تا هر چه دينار داريم به او بدهيم عجيب بود. سيد ارام بود. كه يك مرتبه متوجه شدم با چالاكي خنجر مرد عرب را از كمرش بيرون كشيد و برق آن را جلوي چشمان مرد نگه داشت و با قدرت نوك خنجر را نزديك گلوي او قرار داد و گفت: با خدا باش. از خدا بترس. دست از اين كارهاي زشت بردار.
من در حيرت حركات سريع سيد بودم شجاعت او مثال زدني بود. عجيب تر آن كه مرد عرب، مار ابه چادر استراحتش دعوت كرد و سيد پذيرفت به او گفتم: قربان جدت چگونه دعوت كسي را مي پذيري كه تا چند لحظة پيش قصد جانمان را داشت؟
سيد گفت: اين عرب بيابانی هستند. در حق ميهمان خيانت نمي كنند ،خطري نيست.
آن شب من و نواب به چادر مرد عرب رفتيم و سيد تا صبح آرام خوابيد و من تا صبح بيدار بودم و مي ترسيدم.
دل خوش و يك زيلو
خانة كوچكي در دولاب داشتيم. چهار تا اتاق كوچك داشت، يك خانه كاملاً روستايي. نصف خانه به مردها تعلق داشت و نصف ديگر متعلق به زن ها بود. ما و آقاي طهماسبي و آقاي واحدي و دامادشان و مادرشان همه در آن خانه زندگي مي كرديم كه حدود بيست نفري مي شديم.
اتاق، فرش شده بود. اين فرش جزء جهيزية من بود اما در اتاق طهماسبي و واحدي زيلو پهن بود. آقا يك روز به من گفتند: من ناراحتم، آخر اتاق ما فرش پهن است. نمي شود اين فرش را بفروشيم و زير پايمان زيلو بياندازيم؟
من با كمال رضايت موافقت كردم. وضع ماليمان تعريفي نداشت، اما چون فضاي خانه پر از ايمان بود ما رنج ها را همه خوشي مي پنداشتيم و گرسنگي را اصلاً حس نمي كرديم.

از نظر اخلاقي اصلاً خشن نبودند كاهي كه در اوج هيجان با دوستانشان در مورد مسائل مملكتي و جنايات شاه گرم صحبت بودند، ايشان را صدا مي زدم و از او درخواستي مي كردم. مي ديدم كه آن آدم پرشور و هيجاني چه قدر آرام و ملايم با من صحبت مي كرد. ان قدر به من محبت داشت كه حتي اين محبت را با جملاتي مثل كوچكت هستم، نوكرت هستم به من ابراز مي كرد. او تمام محاسن را هم زمان و يك جا داشت، هم شجاعت، هم سخاوت، ملاطفت، سلحشوري و ايثار....

سيدي به نام سيد هاشم بود كه من با گوش خودم شنيدم كه همين سيد بالاي منبر گفت: هركسي عليه نواب صفوي بايستد بايد در اصل و نسب خودش شك كند.
اتفاقاً همين آقا و يك عدة ديگر در اواخر عمر نواب، از ايشان جدا شدندو اعلاميه دادند و نوشتند كه نواب صفوي از اسلام برگشته است. اين آقاسخت مريض شد. يك روز نواب صفوي به عيادتش رفت و سراو را روي زانويش گذاشت. دستي بر سرش كشيد و مبلغي هم پول زير متكايش گذاشت. آن سيد همين كه چشم باز كرد و نواب را ديد، اشك ريخت و عرق شرم به پيشاني اش نشست. نواب با لحن مهرباني گفت: پسر عمو جان! مساله اي نيست. فراموشش كن.
خجالت نكش ! داد بزن!
فداييان اسلام، لحن شعار و صراحت خاصي داشتند كه تكان دهنده و با ابهت بود. حروف را خيلي محكم ادا م ي كردند. اين رسم شهيد نواب بود كه مي گفت: بجه مسلمان بايد محكم باشد.
ايشان به فداييان اسلام دستور داده بودند كه وقت ظهرها هرجا كه بودند بايد اذان بگويند. يك روز رو به من كرد و گفت: آقا محمد علي! شما اذان مي گوييد؟
گفتم: نه آقا!
گفت: چرا؟
گفتم: آخر خجالت مي كشم
ايشان گفت: يك سوال از تو دارم، شما چه مي فروشيد؟
گفتم: خيار، بادمجان، كدو....
آقا پرسيد: داد هم مي زني؟
آن موقع ها رسم بود فروشنده ها داد م يزدند.
گفتم: بله آقا!
گفت: مي شود يك ياز آن فريادها را اين جا هم بزني؟
گفتم: نه آقا! حجالت مي كشم.
گفت: چرا؟
گفتم: آخر آقا! من جنسي در اين جا ندارم. حالا اگر سر كار بودم و مثلاً خيار داشتم، مي گفتم خياريه قرون اما اين جا كه چيزي ندارم
گفت: آهان! پس بگو من دين ندارم يك جوان به اين هيبت و توانايي و قدرت، خجالت مي كشد فرياد بزند الله اكبر، اشهد ان لااله الا الله. اي پرندگان چرندگان، اي آسمان، اي زمين، من شهادت مي دهم كه خدا از همه بالاتر است. خجالت مي كشي اين ها را بگويي؟ آن وقت خجالت نمي كشي با اين همه عظمتت داد مي زني خيار يه قرون؟ مي بيني چه قدر خودت را پايين آورده اي و موقع اذان گفتن چه طور خودت را بالا مي بري و با الله اكبرت مي كوبي بر فرق هر چه غير خداست؟

محمود جم مي گويد طبق قرار قبلي از طرف شاه براي مرحوم نواب وقت ملاقاتي گرفته بودم مساله بر سر هتك مقدسات در يكي از روزنامه ها بود.وقتي ايشان وارد دربار شد، جلو رفتم و با او دست دادم. او هم دست مرا محكم فشرد. به او سفارش كردم كه وقتي شاه وارد مي شوند يك تشريفات خاصي دارد كه بايد رعايت كنيد. او هم گفت: مي دانم
به او گفتم كه يك ربع وقت دارد؟ پس زمان را حفظ كند. گفت: باشد.
هنگام ملاقات با شاه ديدم كه اين شخص (نواب) كه كسروي را كشته، در مقابل اعلي حضرت در پشت يك ميزگردي نشست. او با صداي بلند حرف مي زد و مرتب با دست روي ميز مي كوبيد و مي گفت: چرا در اين مملكت كساني اعتنا به مفاهيم اسلامي نمي كنند؟ و از اين حرف ها....
نواب كه حرف هايش را زد و رفت، شاه مرا خواست و گفت: نه به آن آخوند ديروزي ونه به اين سيد امروزي آن آخوند مال عهد دقيانوس بود و اين سيد مثل يك افسر كه دارد با يك سرباز صحبت مي كند با من صحبت مي كرد. انگار نه انگار كه شاهي وجود دارد. اين چه كسي بود اينجا فرستاده بودي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

آخرین اخبار


کلیه حقوق مادی و معنوی وب سایت متعلق به گروه فرهنگی مبشران ظهور می باشد